وأعدو الهم مّا استطعتم مّن قوة
شاه که رفت وضعیت پادگان هم کم کم عوض شد . خصوصا در ساعاتی که افسران ارشد و درجه داران به ظاهر وفا دار به سلطنت در گردان نبودند . غروب روز 28/10/57 از شامگاه که برگشتیم کاغذ چهار تا شده ای را در محوطه ی یگان دیدم ، کاغذ را برداشتم و آن را باز کردم . یکی از اعلامیه های حضرت امام بود که از پاریس نوشته بودند . تا چشمم به نام امام افتاد سریعا کاغذ را تا کردم و با عجله آن را در جیبم گذاشتم . صورتم قرمز شده بود و مثل کسی که چند کیلو مواد مخدر را با خود حمل می کند هراسان بودم . از یک نوجوان 16 ساله بیشتر از این را نمی شد انتظار داشت . سعی کردم هر چه زودتر خودم را به دوستم علی برسانم و قضیه را برایش بگویم . چون او تنها کسی بود که با هم ، حرفهای امام و انقلاب را زمزمه می کردیم ، البته بچه های دیگری هم بودند ولی ما نه شناخت کافی از آنها داشتیم نه اطمینان می کردیم . به آسایشگاه که رسیدم فکر می کردم همه می دانند که من اعلامیه همراه دارم و یا فکر می کردم نکندکسی این اعلامیه را به عنوان طعمه گذاشته باشد و بخواهد بچه های انقلابی را شناسایی کند . خلاصه در آن جو خفقان فکر های جور واجور به سراغم می آمد . تخت من و علی تقریبا آخر آسایشگاه قرار داشت . بدون اینکه به کسی نگاه کنم به طرف تختم رفتم . علی مشغول صاف کردن آنکادر تختش بود . آرام به او گفتم : بیا برویم بیرون کارت دارم . وقتی پشت آسایشگاه رسیدیم ، گفتم : یکی از اعلامیه های امام را پیدا کرده ام . او بعد از اینکه دور و برش را نگاه کرد گفت : اعلامیه ی امام ؟ تو پادگان ؟ اعلامیه را از جیبم بیرون آوردم و با هم شروع به خواندن آن کردیم . حرفهای امام آنقدر زیبا و دلنشین بود که دوست داشتیم دوباره و چند باره آن را بخوانیم ، ولی از نظر امنیتی جرات این کار را نداشتیم . کافی بود کسی به ما شک کند حسابمان پاک بود . علی گفت : ما وظیفه داریم اعلامیه را تکثیر کنیم و در جاهای مختلف پادگان پخش کنیم . - ولی چه طوری ؟ - باید امشب طوری که کسی شک نکند، نگهبانی پاس دو را به عهده بگیریم. نگران نباش ، من ترتیب این کار را می دهم . علی استادانه لوحه ی نگهبانی را با هماهنگی پاس بخش تغییر داد . او نگهبان اسلحه خانه شد و من نگهبان آسایشگاه . ساعت 10 شب خاموشی بود و ما ساعت دوازده سر پستهایمان رفتیم . فاصله آسایشگاه تا اسلحه خانه چند متر بیشتر نبود و ما می توانستیم دو ساعت پستمان را در کنار هم باشیم .علی گفت : - من کلید دفتر را از منشی گرفتم . تو طرف اسلحه خانه باش تا من اعلامیه را تا جای ممکن با ماشین تایپ و تکثیر کنم . - اگر افسر نگهبان آمد چه کار کنیم ؟ - باید خیلی مراقب باشی . البته من با نگهبان اسلحه خانه ی گروهان یکم هماهنگ کردم که اگه افسر نگهبان آمد بلند ایست بکشد . - ایوالله فکر همه جا را کرده ای . من هر چند وقت یکبار درب دفتر را باز می کردم . علی سخت مشغول تایپ اعلامیه بود آن شب افسر نگهبان هم نیامد و تا آخرین دقایق پستمان حدود بیست اعلامیه تایپ شد . هر کدام ده تا از آنها را همراهمان گرفتیم و قرار شد اعلامیه ها را در جاهای مختلف پادگان بیندازیم . انگاری ترسم کمتر شده بود. دلم قرص تر بود و دیگر آن وحشت اولیه را نداشتم . ساعت بیدار باش نام خدا را به زبان آوردم و به بهانه ی نظافت ، محوطه اطراف گروهانهای ساسان ،اشک ، بهرام ، مازیار، وکلاسهای آموزش و آشپز خانه آموزشگاه نوجوانان (پادگان امام حسین (ع) فعلی ) را اعلامیه انداختم . بعد از ظهر همان روز بعد از تشکیل کلاسها و رفتن به شامگاه ، جو کاملا عوض شده بود بچه ها با هم پچ پچ می کردند . در میدان شامگاه وقتی افسر نگهبان نام شاهنشاه را به زبان آورد کسی هورا نکشید . صلواتهای بچه ها رعب و وحشت عجیبی در دل افسر نگهبان انداخته بود و ایشان سکوت اختیار کرده بودند . شامگاه که با آن وضعیت به پایان رسید ، فاصله میدان صبحگاه تا آسایشگاه را، روی ضربه چهارم ، بچه ها صلوات می فرستادند . به علی گفتم : ما فکر می کردیم که فقط خودمان از این وضعیت بیزاریم و امام را دوست داریم. شب که شد ، یه خبر از گروهان سوم که یک طبقه بالاتر از ما بود شنیدم که اصلا باورم نمی شد می گفتند : آنها عکسهایی از امام خمینی (ره) را به دیوار آسایشگاه نصب کرده اند و بچه های یگان های دیگر ، برای دیدن عکسهای حضرت امام به آنجا می روند . به علی گفتم : اگر خبر درست باشد ، الحمدلله، بچه های گروهان سوم هم شاهکار کردند . گفت : عکسها احتمالا کار آقای کرماجانی است . او واقعا دل شیر دارد و یکی از علاقه مندان مخلص امام است . وقتی با علی به دیدن عکسها رفتیم و برای اولین بار عکس مقتدایمان را دیدیم ، بی اختیار اشک شوق در چشمانمان حدقه زد . امام با چهره ی خندان به بالشی تکیه زده بود و دل ربایی می کرد. از دیدن عکسها سیر نمی شدیم . کمی با آقای کرماجانی صحبت کردیم وتصمیم گرفتیم که از فردا فعالیتمان را دو چندان کنیم . ضمن اینکه اعلامیه اولیه ای را که همراهم بود با منگنه بغل عکسها زدیم . خوشحال به آسایشگاه برگشتیم . وقتی افسر نگهبان جریان شامگاه روز گذشته را به فرمانده آموزشگاه اطلاع داده بود تمام فرمانده گردان ها مامور شده بودند که برای گردان هایشان صحبت کنند . ما صبح زود جلوی تخت هایمان مرتب به خط شده بودیم و منتظر آمدن جناب سرهنگ خوش نیت بودیم . ایشان انصافا انسان شرافتمند و خوبی بود. منتها آن روز بنا به مقتضای شغلی و کمی ترس از عوامل ساواک که همه جا بودند در پرده گفتند : به طوری که اطلاع پیدا کردیم دیروز وضعیت آموزشگاه به هم خورده و شامگاه به درستی اجرا نشده است . انشاالله وضعیت هر چه زودتر با مصلحت خداوند سرو سامان می گیرد . همانطور که می دانید شاه برای مداوا به خارح از کشور رفته است . شما نظامی هستید و کاری با اوضاع داخل شهر ها نداشته باشید . شاه به.... وقتی جناب سرهنگ خوش نیت اسم شاه را آورد قاب عکسی که از شاه ، سر درب آسایشگاه نصب شده بود به یکباره به زمین سقوط کرد و شیشه اش جلوی پای سرهنگ پخش شد . همه تعجب کرده بودیم حتی سرهنگ هم از این ماجرا یکباره جا خورد . رو به علی کردم و گفتم : به یاری خداوند سقوط شاه حتمی شد . جناب سرهنگ که این ماجرا را دید و ایشان هم به یقینش افزوده شد که شاه دیگر برگشتی نخواهد داشت گفت : اشکال ندارد بعدا شیشه عکس را عوض کنید و آن را نصب کنید . او بدون اینکه ادامه حرفهایش را دنبال کند از آسایشگاه خارج شد . وعکس شاه دیگر هیچگاه نصب نشد . پخش اعلامیه در پادگان
قالب وبلاگ : فقط بهاربیست |